تمام عقل و یادم

تمام عقل و یاد من!

تمام عقل و یاد من از آن چشمان نمناکت

شده لبریز و غم آذین

مگر نه اشک شور است،جان شیرینم!

چرا پس من شدم حالا به چشم مردم نا اهل

یک نا اهل شیرین عقل؟

غزلی برای تو که خیلی دوری.

ای خبره به آزارم ای بی خبر از حالم

حجم غم تو بر من گسترده تر از عالم

طیران غم کویت صد جرم و نمی‌دانی

در طیر فدایانت بشکسته ترین بالم

جانا به که گویم من این راز دل انگیزم

از شهد غمت آهم لبریز و شکر نالم

یادم همه از یاد آن غمزه ی تو لبریز

از بار نمِ چشمت شیرین همه احوالم

صد شکر خدایم را با آن که تو دوری لیل

مجنون تو بودن شد انجامم و اقبالم

استوپا

زیر سیگاری ام

استوپای

رویاهام شد

دخلم آمده

همین زندگی سخت

دخلم را می آوْرد

عشق

هرگز، واجب نبود

خیال

من از تمام خیال

تنها چشم های تو را می شناسم

چشم های تو که

خدا میداند نفس آدم را بند می آورند

حالا بگو

چگونه زنده بمانم

وقتی جایی که من ایستاده ام

تنها در خیال

می توان نفس کشید

آزادی

امان از گوشه گیری آزادی

که دیگر هیچ جای این شهر

آفتابی نمیشود

شاید

او هم شبیه من

جایی به چشم های تو برخورده

اقتصاد

یقه کدام دکتر را بگیرم

اقتصاد مریض است

من قرص می خورم

نوازشگر آویشن

ای سکوت دور

ای نوازشگر آویشن

ای نسیم صبح

تو در عروجی زیبا

روی دست قله های شادی

به ابر ها پیوستی

و من،در تراسخی زشت

به تکه سنگی از دورچین آتش چوپان یک ایل

بدل شدم

به تکه سنگی که

از امتداد داغ سینه ام

تا فرا رسیدن فصل سرد کوچ

نمیشکنم

و دست آخر

زیر خروار ها برف

به خاطره ها می پیوندم

میفهمی... به خاطره ها

روزگار سیاه

بگذار

برای همیشه در چشم هایت زندگی کنم

من عادت دارم

روزگارم سیاه باشد

تاکسی

شاید من هم یک تاکسی باشم

وقتی هر روز

با رنگ زرد

تمام شهر را میچرخم